خیس از مرور خاطرههای بهار بود
ابری که روی صندلی چرخدار بود
ابری که این پیاده رو اورا مچاله کرد
روزی پناه خستگی این دیار بود
ان روزها پا به هر قله میگذاشت
ان روزها به گرده طوفان سوار بود
حالا به چشم رهگذران غریبه بود
حالا چنان کتیبه زیر غبار بود
بین شلوغی جلوی دکه مکث کرد
دعوا سرمحاکمه شهردار بود
انسوی،پشت گاری خود ژست میگرفت
مرد لبوفروش سیاستمدار بود
از"جنگ و صلح"نسخه پیچید وگفت:
اصرار بر ادامه جنگ انتحار بود
این سو یکی جزوه کنکورمیخرید
در چشمهایش نفرت از او اشکار بود
میخواست که فرار کند از پیاده رو
میخواست وبه صندلی خود دچار بود
دستی به چرخها زد وسوی غروب رفت
ابر فشرده درصدد انفجار بود
خاموش کرد صاعقه های گلوی خویش
بغضی که روی صندلی چرخدار بود
سروده:حسن صادقی پناه